اناوطنيم سيه كلان |
||||||||||||||||
صبح زود بود، باغ پر صنوبر و سرود بود. هر گیاه و برگچه در آستانه ی سحر، آن صدای سبز را، زان سوی جدارِ حرف و صوت می چشید. آن صدا که موسی از درخت می شنید. گرچه خویش را زِ خویشتن تکانده بودم و رها شده، باز هم در آن میان غریبه بودم و کسی، از حضور من خبر نداشت. هر چه واژه داشتم نثار کردم و درخت، لحظه ای مرا به کنه خویش ره نداد.
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ آخرین مطالب پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
![]() ![]() نويسندگان
|